عبادت ريائى
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
عابدى بود كه هر كار مى كرد نمى توانست اخلاص خود را حفظ كند و رياكارى نكند، روزى چاره انديشى كرد و با خود گفت : در گوشه شهر، مسجدى متروك هست كه كسى به آن توجه ندارد و رفت و آمد نمى كند، خوبست شبانه به آن مسجد بروم ، تا كسى مرا نديده خالصانه خدا را عبادت كنم . نيمه هاى شب تاريك ، مخفيانه به آن مسجد رفت ، و آن شب بارانى بود و رعد و برق شدت داشت . او در آن مسجد مشغول عبادت شد، كمى كه گذشت ، ناگهان صداى شنيد، با خود گفت : حتما شخصى وارد مسجد شد، خوشحال گرديد و بركيفيت و كميت نمازش افزود و همچنان با كمال خوشحالى تا صبح به عبادت ادامه داد، وقتى كه هوا روشن شد، خواست از مسجد بيرون بيايد زير چشمى نگاه كرد، آدم نديد بلكه مشاهده كرد سگ سياهى است كه بر اثر رعد و برق و بارش نتوانسته در بيرون بماند و به مسجد پناه آورده بود
بسيار ناراحت شد و اظهار پشيمانى كرد و پيش خود شرمنده بود كه ساعتها براى سگ ريائى عبادت مى كرده است ، خطاب به خود گفت : اى نفس ! من فرار كردم و به مسجد دور افتاده آمدم تا با اخلاص خداى را عبادت كنم اينك براى سگ سياهى عبادت كردم ، واى بر من چقدر مايه تاءسف است